بسم الله الرحمن الرحیم

 

بابا می گفت در دوسالگی پدر ومادرش را از دست داده بود ودایی اش اورا بزرگ کرده است وچون ته تغاری بوده همه خصوصا دایی خیلی خاطرش را میخواسته اند. باباخاطرات زیادی از دایی داشت. می گفتدایی چون شکار چی بود، مراهمیشه همراه خودش به کوهستان می برد. اوکه عادت داشت چپق بکشد، مدام ازمن میخواست تا آن رابرایش آماده کنم. من از دست چپق چاق کردن او ذلّه شده بودم. نمی دانستم چه کار کنم دست از سرم بردارد. یک بار، مقداری باروت از تفنگش را برداشتم وتوی چپق ریختم کمی توتون هم رویش گذاشتم وبه دست دایی بینوایم دادم. دایی که با دوستانش گرد آتش نشسته بودند، چپق را روشن کرد کمی بعد آتش به باروت ها که رسید چپق ترکید و ریش سیبیل دایی را سوزاند خنده جمع به هوا رفت من از ترس فرار کردم وبالای درختی پنهان شدم دایی از یک طرف خیلی عصبانی بود وازطرف دیگر می ترسید حیوانات وحشی کوهستان مرا بدرند. دنبال من می گشت وفریاد می زد بیا کاری به کارت ندارم از ان به بعد دایی دیگرچپقش را خودش چاق میکرد.

 

برگرفته از کتاب (دا) بخش اول صفحه 19