خط خطی های سیاسی و فرهنگی یک دانشجو

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان جالب» ثبت شده است

داستان جالب آتش زدن پرچم اسرائیل حین فوتبال ایران و اسرائیل

در استادیوم امجدیه جا برای سوزن انداختن نبود. سی هزار تماشاگر، کیپ تا کیپ نشسته بودند. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که عده‌ای سرپا ایستاده بودند. سوت و بوق و کف‌زدن‌های تماشاگران، گوش آدم را کر می‌کرد. صدا به صدا نمی‌رسید. جمعه بیست و یک فروردین ماه ۱۳۴۹ بود و همه آمده بودند تا درفینال سومین دوره جام باشگاه‌های آسیا، بازی بین دو تیم تاج از ایران و تیم هاپوئل تل‌آویو از اسرائیل را تماشا کنند. خیلی‌ها که علاقه‌ای به فوتبال نداشتند، آمده بودند نفرت خود را از حضور اسرائیلی‌ها در تهران را نشان بدهند.
تیم هاپوئل از تیم‌های قوی اسرائیل بود و بیشتر بازیکنانش عضو تیم ملی بودند. تیم تاج موفق شده بود نمایندگان کشورهای مالزی، لبنان و اندونزی را شکست دهد و به فینال برسد.

برای مشاهده ادامه مطلب روی اون  فلش زرد بالا سمت چپ زیر تاریخ کلیک کنید



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خطاط

ملاقات شهید نواب صفوی و شاه

بسم الله الرحمن الرحیم

 

🌹شهید سید مجتبی نواب صفوی🌹

 

 

💠شجاعت 💠

 

 

قرار شد با شاه ملاقاتی داشته باشد. همان روز ملاقات ، مطلبی بر علیه حجاب در روزنامه ها چاپ شده بود. قبل از اینکه پیش شاه برود درباریان می خواستند آداب و رسوم و تشریفات در حضور شاه بودن را یاد او بدهند !!! و هر بار او با قاطعیت میگفت: "خودم بلدم چطور رفتار کنم!" وقتی داخل شد ... صدای روی میز کوبیدن آمد !

ایشان محکم روی میز میکوبید و میگفت: "مگه مسلمون نیستین ؟! چرا میزارین این مطالب چاپ بشه؟!" و کلی از نحوه اداره کردن کشور انتقاد کرد و رفت . بعد از رفتنش شاه مضطرب شده بود. گفت :" این سید! مثل یک افسری که با سرباز زیر دستش صحبت میکنه با من صحبت کرد! اصلا انگار نه انگار که شاهی هست!"

خدایا جسارت مقدس نواب به ما عطا بفرما !

 

راوی : محمود جم

کتاب "به یاری خداوند توانا" ص55
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خطاط

پیامبر(ص) و مرد بیابانی

✳️ عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جمله‌ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بود.
رسول‌الله از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تن‏شان تن هم را لمس کند. در گوشش گفته بود: «من برادر توام»؛ «اَنَا اَخُوک». گفته بود فکر می‏کنی من کی‌ام؟ فکر می‏کنی پادشاهم؟ نه! من آن سلطان که خیال می‏کنی نیستم. «من اصلاً پادشاه نیستم»؛ «لَیسَ بمَلک». من محمّدم. پسر همان بیابان‌هایی هستم که تو از آن آمده‌ای. «من پسر زنی هستم که با دست‌هایش از بزها شیر می‌دوشید.» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه او و گفته بود: «آسان بگیر! من برادرتم.» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید: «عجب برادری دارم».

 #فاطمه_شهیدی
#خدا_خانه_دارد
روایتِ "من پادشاه نیستم"
#دفتر_نشر_معارف
صفحه ۲۸.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خطاط

زن خواننده و پیامبر(ص) پس از جنگ بدر

زنى به نام "ساره" که وابسته به یکى از قبائل مکه بود، از مکه به مدینه‌ خدمت رسول خدا "ص" آمد، پیامبر "ص" به او فرمود: آیا مسلمان شده‌اى و به اینجا آمده‌اى؟ عرض کرد نه.
فرمود: به عنوان مهاجرت آمده‌اى؟
گفت: نه.
فرمود: پس چرا آمدى؟
عرض کرد: شما اصل و عشیره ما بودید، و سرپرستان من همه رفتند، و من شدیداً محتاج شدم نزد شما آمده‌ام تا عطایی به من کنید و لباس و مرکبى ببخشید.
فرمود: پس جوانان مکه چه شدند؟ (اشاره به اینکه آن زن خواننده بود و براى جوانان خوانندگى مى‌کرد).
گفت: بعد از واقعه بدر، هیچکس از من تقاضاى خوانندگى نکرد، (و این نشان مى‌دهد ضربه جنگ بدر تا چه حد در مشرکان مکه سنگین بود).
حضرت "ص" به فرزندان عبدالمطلب دستور داد، لباس و مرکب و خرج راهى به او دادند.

#ناصر_مکارم‌_شیرازی و جمعی از نویسندگان
#تفسیر_نمونه
#دارالکتب_الاسلامیة
ج۲۴، صص ۸و۹
ذیل آیه ۱ سوره ممتحنه

همین مضمون در تفسیر مجمع البیان، الشیخ الطبرسی ، ج۹، ص ۴۴۵.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خطاط

جامه سرخ و پادشاه عادل

جامه سرخ

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 

 

آورده اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می کرد تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد. پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد می دهد.

 

پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم.

 

به نقل از: جوامع الحکایات، نوشته محمد عوفی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خطاط