مولای لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد؛ ولی او جو کاشت. وقتی زمان درو فرا رسید، مولا گفت: چرا جو کاشتی، در حالی که من به تو دستور دادم که کنجد بکاری.

لقمان گفت: «از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.»

مولایش گفت: مگر این ممکن است؟

لقمان گفت: «تو را می‌بینم که خدای متعال را نافرمانی می‌کنی، در حالی که از او‌ امید بهشت داری؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود

آنگاه، مولایش گریست و به دست او‌ توبه کرد و او را آزاد ساخت.۱

 

۱. #محبوب_القلوب: جلد ۱، صفحه ۱۹۷.

 

#محمد_محمدی_ری_شهری

با همکاری #مهدی_غلامی

#حکمت_نامه_لقمان

#جعفر_آریانی

نشر دارالحدیث

صفحه ۵۴.