نزدیکای عید بود. کارهام را راست و ریست کردم، نامههای آخر را تایپ کردم، رفتم پیش وزیر برای خداحافظی آخر سال. عیدی به همه سکه پهلوی داد. از من پرسید چند تا بچه دارم. تا شنید پسر دارم گفت: «چند سالشه؟»
گفتم:«تازه دبیرستانش تموم شده.«
گفت: «چه بهتر. مثل یه مادر دنیا دیده باهاش صحبت کنین و ... راضیاش کنین بیاد من ببینمش.«
گفتم: «بابتِ؟«
گفت: «شما این جا گردن من خیلی حق دارین. میخوام هر کاری از دستم برمیآد، برای خودتون و پسرتون بکنم. اولین قدم هم اینه که بورسیه نفتمونو تقدیم آقا پسرتون کنم.«
برای مشاهده
ادامه مطلب روی اون فلش زرد بالا سمت چپ
زیر تاریخ کلیک کنید